جیگر مادر و بابا

مامان جون و آقا جون

  بالاخره میزبان زائران حرم مطهر امام رئوف شدیم. مامان جون و آقا جون و دایی جون که چند روزی مشهد بودن، اومدن تهران و مهمون ما شدند و خاطرات زیبا و بی نظیری برامون به جا موند. کوثر خانوم حسابی شیرین زبون شده بود و تا می تونست ناز می کرد برای مامان جون و آقا جونی که خریدار دائمی و خستگی ناپذیر ناز کردانش بودن.     چه حیف که روزهای شاد و پرهیجان سریع از پی هم گذشتند. ولی چه خوب که عکسا هستن و می تونن بیانگر و یادآور زیبایی حضور آن مهربانان باشند، هرچند که دلتنگی ها به سرعت برمی گردند....   عکسا و خاطرات این چند روزه در ادامه ی مطلب... چند روزی د...
1 مهر 1391

تبریک به همه بخصوص دختران!

صدای شادی افلاکیان از کوچه پس کوچه‏ های مدینه به گوش می‏ رسد. از خانه ساده و با صفای امام کاظم علیه‏ السلام، نوری به آسمان برخاسته است. ستاره‏ ها نورانی‏ تر شده‏ اند و ماه، همچون خورشید می‏ درخشد. صدای گریه‏ ای سکوت آسمان‏ ها را شکسته، انتظار عاشقانه پدری را به پایان رسانده و لب‏ های پر از نور پیشوای هفتم را به لبخند زینت داده و بر امام مان، حضرت رضا علیه‏ السلام همدمی بخشیده، تا زینبی دیگر برای حسینی دیگر باشد. آری، مدینه از شمیم فاطمه معصومه علیه السلام معطر شده است. میلادش مبارک!     کادوی مادر و بابایی به کوثر جون در ادامه ی مطلب  ...
28 شهريور 1391

هدیه های الهی دوستون دارم

  خدایا شکرت بخاطر هدیه هایی زیبایی که به ما عطا کردی بالاخره فرصتی پیش اومد که برای فرشته های نازمون مهمونی بگیریم       بقیه عکسا در ادامه مطلب خونه رو برای عزیزای دلمون تزئین کردیم   قربونه تو فرشته ناز خودم بشم که چقد برای این مهمونی ذوق کردی     من به فدای ناز خوابیدنت بشم که همیشه آروم و بی سرو صدا به خواب میری     کوثر جون و داداشی     عزیزم دختر نازم انشالله جشن عروسیتو ببینم     خوشگلای من تولدتون مبارک ...
5 آذر 1390

یه جشن تولد کوچولو و ...

  قربونت برم کوچولوی نازم عروسک من خیلی دوست داشتم امروز یه جشن تولد مفصل برات بگیریم اما باید تا تولد داداشی صبر کنی خوشگلم.... دیشب چه ناز گفتی فردا فردا...از اینا بزنیم....کیک بخریم...تبلد تبلد تبلدت مبالک عزیزدلم امشب یه جشن کوچولو  با یه کیک کوچولو برات میگیرم یکی یه دونه خودم... فدات بشم که خیلی حوصله ات سر میره و دوست داری همش در کنارت باشم و باهات بازی کنم مثه الان که با دفتر نقاشی و مداد رنگیهات اومدی و همش میگی مادر نخاشی بتشه   مامان تو آشپزخونه داره غذا میپزه مزاحمش نمی شم گرسنم شده کم کم میگم مامان ببخشید به من غذا نمیدید می...
25 مهر 1390